معنی رئیس قوه مقننه
حل جدول
لغت نامه دهخدا
مقننه. [م ُ ق َن ْ ن ِ ن َ / ن ِ](ع ص) تأنیث مقنن. رجوع به مقنن شود.
- قوه ٔ مقننه، قوه ای که حق قانونگذاری دارد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیب ذیل «قوه » شود.
- هیئت مقننه، مجموع مردمی که حق وضع قانون دارند. قوه ٔ مقننه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مقننه. [م ُ ق َن ْ ن َ ن َ / ن ِ](ع ص) مُقَنَّن.(ناظم الاطباء). رجوع به مقنن شود.
- شروط مقننه، شرطهای موافق قانون.(ناظم الاطباء).
فرهنگ فارسی هوشیار
قوه ای که حق قانونگذاری دارد
فرهنگ معین
نیرو، انرژی، قدرت، آمادگی ذهنی، استعداد، هر کدام از توانایی های ذهنی یا جسمی انسان، از نظر سیاسی هر یک از سه نهاد حکومتی: قوه مقننه، قضاییه و مجریه. [خوانش: (قُ وِّ) [ع. قوه] (ا ِ.)]
کلمات بیگانه به فارسی
آیینگذار
فرهنگ واژههای فارسی سره
آیینگذاری
مترادف و متضاد زبان فارسی
قانونگزاری،
(متضاد) مجریه
فرهنگ عمید
(نظامی) [مجاز] = قوا
استعداد،
(برق) باتری،
(ریاضی) توان،
* قوۀ دراکه: قوۀ دریابنده و درککننده، فهم و شعور،
* قوۀ غاذیه: (طب قدیم) قوهای که غذا را تحلیل ببرد و جزء بدن کند،
* قوۀ قضائیه: (سیاسی) از قوای سهگانه که موظف به رسیدگی به دعاوی و حفظ حقوق مردم است و شامل محاکم دادگستری است،
* قوۀ مجریه: (سیاسی) از قوای سهگانه که موظف به اجرای قوانین است، هیئت دولت،
* قوۀ مقننه: (سیاسی) از قوای سهگانه که موظف به وضع قوانین است، مجلس،
ترکی به فارسی
رئیس
معادل ابجد
626